حکایتی زیبا

روزي شاه عباس از جلوي مغازه اي عبور مي کرد که داخل مغازه چيزي نبود و پير مردي داخل آن نشسته بود.

 شاه عباس از او پرسيد: در اين مغازه خالي چه مي کني؟ 

پيرمرد گفت: حـرف مي فروشم.

 شاه عباس گفت: چه طور؟! 

از قضا پسري از آنجا مي گذشت. مبلغ کمي به پيرمرد داد و گفت: يک حرف به من ياد بده.

 پيرمرد با نگاه به پيراهن ماستي پسر بچه گفت: موقعي که ماست را با نان مي خوري، نان ماستي را بالا بگير.

 شاه عباس که شاهد اين صحنه بود، گفت: هزار برابر بيشتر از مبلغ اين کودک را به تو مي دهم و يک کلمه به من ياد بده. 

پيرمرد گفت: هر کاري که مي کني به فکر عاقبتش باش.

 شاه عباس که به خاطر اين کلمه پول زيادي داده بود، دستور داد که اين جمله را بر روي تمام ظروف از جمله ظروف مسي حک کنند. 

عدّه‌ای  از اطرافيان شاه عباس قصد جان او را کرده بودند و به آرايشگر مخصوص شاه عباس گفته بودند هنگام آرايش صورت با قطع رگ گردن شاه عباس به زندگي او خاتمه دهد.

روز موعد فرا رسيد و آرايشگر شاه عباس قصد چنين کاري را داشت. با نگاه به مطلب روي ظرف آب آرایشگاه ، دست و پايش شروع به لرزيدن کرد.

 شاه عباس علت را جويا شد.

 آرايشگر از شاه عباس امان خواست و شرح واقعه را چنين گفت: چون چشمم به نوشته ظرف (هر کاري که مي کني به فکر عاقبت آن باش) افتاد، بدنم را ترس فرا گرفت و شما متوجه موضوع شديد. 

شاه‌ عباس او را بخشيد و عاملين طراحي سوء قصد را مجازات کرد.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[سه شنبه 1396-11-17] [ 05:12:00 ق.ظ ]